ساراسارا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره
مامان احسانهمامان احسانه، تا این لحظه: 40 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره
سالروز عشقمانسالروز عشقمان، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره
بابا محمدجوادبابا محمدجواد، تا این لحظه: 45 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

روزهای بنفش با دختری به نام سارا

به وبلاگم خوش آمدید نظر یادتون نره.

بدون عنوان

در  دومین سال محرم  تو رو بردیم خرامه ودر مراسم ها شرکت کردیم.درضمن برای مراسم حضرت علی اصغر (ع) تو با مامانی بابایی به شاهچراغ رفتی.که خیلی هم برات جالب بود که همه نینی ها از همه شکل وقیافه و سن وسال بودن و لباس های سبز رنگ و سفید رنگ با فرمهای خاص پوشیده بودن.مامانی هرچی سعی کرد به جز پیشونی بند چیزی رو نپوشیدی.اما سال قبل بهتر بودی.این عکس از سال قبل محرم هست   برای سفره ابولفضل زن دایی هم  برخلاف همیشه مقابل آتنا عکس العمل  نشان میدادی .چونکه سابقه کتک خوردن از آتنا رو داشتی.ناگفته نماند که فرناز دایی عباد هم خیلی هواتو داشت.تا اتنا بهت نزدیک نشه.خودت هم به شدت کناره گیری میکردی.جالبی  قضیه هم این...
19 تير 1393

مهمون ما دایی جون دکتر

دخترم دو روز هست دایی جون اومده شیراز و خوشبختانه خیلی زود باهاش دوست شدی و دایی هم تو رو دوست داره.فقط یه چیزی که هست وزن کم و رش قدی تو هست که خیلی به چشمم میاد.این روزا هرچی جملات خوب رو بهت یاد میدم تمایلی به ادای اون نداری. ولی هر چیزی که ببینی به اقتضای سنت فکر میکنی برای خودت هست.یه حرف جالب که از مامان  یاد گرفتی دورت بگردم هست. که خیلی هم بامزه میگی.فردا شب قراره همگی بریم عروسی و من از حالا به فکر فردا شبم .عروسی پسر خاله مامان جون هست رویا و محسن. نوشته 16شهریور 92 ...
19 تير 1393

تو که .......باشی.هیچی کم ندارم......................

چه حس خوبیه مرور لحظات گذشته   امروز وقتی میخواستم برات بنویسم نوشته های قبلی رو مرور کردم و کلی انر زی گرفتم.   دخترگلم تو کم کم پا به سنی گذاشتی که زبون شیرینی هات روز به روز بیشتر میشود.لغات و جملات زیادی رو میگی حالا یه کم غلط غلوط.   کتابهاتو مثل شعر میخونم تو آخرش رو با مامان میخونی.روز به روز عاقلتر میشی.این ترم که مامان دو روز در هفته صبحها کلاس داره تو بیشتر روزتو پیش مامان جونی.بعد از مامانت.هروقت هم دلت تنگ بشه گوشی رو برمیداری و با خودت حرف میزنی.یا برای مامان تعریف میکنی. به فیلمهای تلویزیون علاقه داریو شخصیت ها رو به اسم میشناسی.دیکه ک...
19 تير 1393

بدون عنوان

10 ماهه که شدی خیلی از حرفهارو میفهمی و دوست داری خودت غذا بخوری و بابا که از سر کار میاد کلی ذوق میکنی وبا بچه های اقوام واز جمله مهدی وعلی حسابی جور شدی.دردری شدی حسابی....پشت ماشین باباهم که دوست داری رانندگی کنی وکلی ذوق میکنی که فرمون ماشین رو بچرخونی.و بابارو به خازر ماشین سواری به من ترجیح میدی. یه روز که مامان جون و آقاجون خونمون بودن کلی دست به دیوار راه رفتی و بعد یهویی چند قدم برداشتی تو 11ماهگی راه افتادی و کلی مامان و بابارو خوشحال کردی.وقی دندونات داشت در میومد برات آش دندونی پختم.که مخلوط گندم وحبوبات بود.که یه کم هم خوشحالی ورقص کردیم.               &...
25 خرداد 1393

تپش قلب یک فرشته در وجودم

هوای بسیار سردی بود صبح  زود از خواب بیدار شدم با عجله خونه رو ترک کردم .ساعت 7 به ازمایشگاه درمانگاه محمد رسول الله رسیدم .ازمایشگاه خیلی شلوغ بود ولی با هماهنگی علی اقا سریع ازمایش دادم واز انجا به اداره رفتم.وقتی رسدم خیلی رنگ پریده بودم.جوریکه زهرا فهندز یکی از همکارام متوجه حالم شد.همان روز عصر جواب ازمایش رو گرفتم و فهمیدم نزدیک 2ماه تو رو باردارم.از خوشحالی بال در اوردم وسریع  به مامان جون زنگ زدم واین خبر خوشحال کننده رو بهش دادم.بابا هم که سر کار بود تصمیم گرفتم حضوری بهش این خبر رو بدم.ظهر بابات هم ازاین قضیه مطلع شد و طبق معمول با یه لبخند ملیح خوشحالیش رو ابراز کرد. چند روز بعد مامان جون واقاجون به خونمون او...
8 خرداد 1393