ساراسارا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره
مامان احسانهمامان احسانه، تا این لحظه: 40 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره
سالروز عشقمانسالروز عشقمان، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
بابا محمدجوادبابا محمدجواد، تا این لحظه: 45 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

روزهای بنفش با دختری به نام سارا

بدون عنوان

1393/4/19 5:32
396 بازدید
اشتراک گذاری

در  دومین سال محرم  تو رو بردیم خرامه ودر مراسم ها شرکت کردیم.درضمن برای مراسم حضرت علی اصغر (ع) تو با مامانی بابایی به شاهچراغ رفتی.که خیلی هم برات جالب بود که همه نینی ها از همه شکل وقیافه و سن وسال بودن و لباس های سبز رنگ و سفید رنگ با فرمهای خاص پوشیده بودن.مامانی هرچی سعی کرد به جز پیشونی بند چیزی رو نپوشیدی.اما سال قبل بهتر بودی.این عکس از سال قبل محرم هست

 

برای سفره ابولفضل زن دایی هم  برخلاف همیشه مقابل آتنا عکس العمل  نشان میدادی .چونکه سابقه کتک خوردن از آتنا رو داشتی.ناگفته نماند که فرناز دایی عباد هم خیلی هواتو داشت.تا اتنا بهت نزدیک نشه.خودت هم به شدت کناره گیری میکردی.جالبی  قضیه هم این بود که به اتنا یاد داده بودن که با تو بازی کنه و تو رو دوست داشته باشه. وتو هم یاد گرفتی از خودت در مقابل اون دفاع کنی.که تضاد این دو  خنده دار بود.بیچاره اتنا هرچی تلاش کرد تو بهش روی خوش نشون نمیدادی.

 

دختر گلم چونکه یه شب خونه دایی عباد علاقه زیادی به چادر پیدا کردی بابایی برات یه پارچه چادری سفید خرید که برات چادر کردیم و با مقنعه میپوشی که خیلی ناز میشی.

یکبار هم که با چادر رفتی زیارت شاهچراغ به همرا ه آقاجون و مامان جون بابایی و عمه پروانه.

 

الان که دارم برات مینویسم چند روز مونده به نوروز 93.تو دیگه برا خودت خانمی شدی و کلی حرف یاد گرفتی.و بعضی از حرفات از سنت بیشتر هست.

چند روز پیش که مهدی خونمون بود به هیچ وجه راضی نشدی لب تابت رو به مهدی بدی.اونهم دوست داشت بازی کنه .بابایی که اومد گفتی بابایی مهدی به لب تابت دست میزنه خراب میکنه.در حالیکه چند دقیقه قبلش میگفتی لب تاب خودمه.بعد ازاین جریان یه جا که بابایی داشت سر به سر مهدی میگذاشت تو هم گفتی بابایی پسر عمه هست نکن.

آخه مامان دورت بگرده ای حرفا و رفتارهارو از کجات میاری نیم وجبی.چشمکزبانبوس

قبلا برای اینکه کسی سر به سرت نذاره میگفتی ولم کنید که یاد گرفتی این نگی ولی برعکسش رو یاد گرفتی و میگی ولم نکنید.خنده

الان  دیگه ماشین ها رو از هم تشخیص میدی .ماشین قبلی بابایی رو با مدل الانش.و ماشین زن دایی مریم رو با ماشین عمو امید. یه بار وقتی که یکی از همکارهای مامان سوار ماشینمون شد براش تعریف کردی که بابایی ماشینشون عوض کرده.سوتنهقه قهه

یه شب برای خرید عید رفته بودیم آفتاب.برات یه بلوز دامن خریدیم با یه کفش که به سختی راضی شدی یه سایز کوچیکترش رو برداری.اخه مامان سایز بزرگه رو پوشیده بودی بیرون نمیاوردی ولی ییهویی نظر عوض شد.که واقعا عجیب و بعید بودتعجب

حالا دیگه فهمیدی سایز چیه .مامانی یه کیف دستی خریده بود انداختی روی دستت به بابایی میگی سایزم هست آره؟عینکبه من هم میگی این براتو نیست برای خانومه هست .دوست نداری من بردارم.

از پله های خونه که بالا میای دیگه احساس استقلال البته جوش میگیردت و دوست نداری کمکت کنم.دیشب به من گفتی دست به لباسم نزن خراب میشه.در حالیکه من از پشت کاپشنت تو رو داشتم که نیفتی.

وقتیکه میبینم زیاد میگی ولم نکن. گفتم مامان بگو سر به سرم نذار.که این جمله رو با شیرینی زیاد ادا میکنی جیگرم.البته خودت میگی من جیگر مهدی هستم (ناقلای شیطون سارا) مهدی پسر عمه رو خیلی دوست داری.چشمکمحبتبوس

پسندها (3)

نظرات (1)

نیلوفر
25 تیر 93 15:40
فروش عروسک های دستبافت با قیمت مناسب به وبلاگم سر بزنید http://honarhayeme.blogfa.com/